نیمه پنهان ماه
04 آبان 1395 توسط فاطمه غلامي
اذان صبح بود.آقا محمد خودش جانمازم را پهن کرد.چادر نمازم راانداختم روی سرم.آمد جلو صورتش راباگوشه چادرم خشک کرد.من نگاهش می کردم.یک آن خواستم بگویم نرو!بمان!اما نگفتم .خم شد پاهایم را بوسید.بلندش کردم از روی زمین .خواستم بگویم نرو!اما نگفتم.گفت:"حلالم کن!منو ببخش…”
قلبم داشت می ترکید.داشتم له می شدم.داشتم می سوختم وقتی گفت:"یه چیزی ازت می خوام ،میخوام تارفتن من دیگه تو چشام نگاه نکنی!قول بده.”
این ها را که می گفت من هربار میمردم .من مردم وقتی لباس هایش راتاکرد،توی ساکش گذاشت،اما چشم هایش را ندیدم.من مردم وقتی دیدم بچه ها رو بوسید،یکی یکی شان را وقتی خواب بودن فاما چشم هایش راندیدم. من مردم وقتی دیدم توی پله ایستاده یقه کتش رو گرفتم،ازش خواستم فقط یه بار یه بار دیگر بگذارد نگاهش کنم،بگذار نگاه کنم توی چشم هایش ،اما نگذاشت.